گفتگوی عبدالحسین آذرنگ با محسن باقرزاده
آقای محسن باقرزاده از گذشته و سابقۀ شما اطلاع زیادی نداریم. علاقهمند هستید قدری در این باره صحبت کنید؟
در اول مهر سال ۱۳۱۷ در مشهد در محلۀ سراب، یکی از محلات چهارگانۀ عمدۀ مشهد به دنیا آمدم. در خانوادهای اهل ادب و فرهنگ. پدرم طبع شعری داشت و معمولاً به استقبال شعرای متقدم میرفت، خط خوشی داشت و قدری هم سیاسی میاندیشید. هجویههایی هم سروده و شماری از سیاستمداران را، از جمله شوشتری و حایریزاده از نمایندگان مجلس را، هجو کرده بود. البته خانوادۀ مادریام اهل کتاب نبودند؛ بسیار سنتی و مذهبی و بازاری. از حدود ۱۵-۱۴سالگی، شاید به طور دقیق از ۱۳۳۱ وارد کار کتاب شدم. سه ماه تعطیلی تابستانی مدارس برای این که در کوچه و خیابان نباشم، خانوادهام مرا ابتدا از طریق یکی از بستگانم در مغازهای به نام آرژانت، که طلا و نقرهفروشی بود به شاگردی گذاشتند. حدود یک ماه در آنجا شاگردی کردم. بغل مغازه، کتابفروشی گوتنبرگ بود، متعلق به آقای محمود کاشیچی. ظهرها که مغازه ما تعطیل میشد یا سرمان خلوت بود، میرفتم و کتابها را از پشت ویترین تماشا میکردم. یا کتابی و مجلهای امانت میگرفتم و مشغول خواندن میشدم. یک روز رفتم نزد آقای قاسمیان مسئول کتابفروشی و پرسیدم شاگرد نمیخواهید؟ گفت: مگر حقوقت کم است؟ گفتم: نه، دوست دارم در کتابفروشی کار کنم. گفت: برو از استاد کارت رضایتنامهای بگیر و بیاور تا کارت را شروع کنی. رفتم پیش آقای علی آلرضا صاحب مغازه آرژانت و گفتم: میخواهم بروم و رضایتنامه میخواهم. خلاصه، صحبت و گله و شاید قدری هم بگومگو شد و بالاخره رضایتنامه هم نداد و من هم رفتم و کارم را در کتابفروشی با اجرت روزی ۲ تومان شروع کردم، در حالی که در طلا فروشی اجرتم ۲۵ ریال بود.
در کتابفروشی چه میکردید؟
ویترین میچیدم، کتابها را دستهبندی و مرتب میکردم و اینجور کارها. اما به محض اینکه از کار فارغ میشدم یا فرصتی مییافتم، مقدمۀ کتابها را میخواندم، اسم کتابها را به خاطر میسپردم، برای خودم یادداشتهایی برمیداشتم و با کتابها ور میرفتم. پدرم که عشق مرا به کتاب دید، از من خواست بروم به آموزشگاهی که یکی از خدمتگزاران شریف و محترم فرهنگی به نام آقای مستوفی تأسیس کرده بود و میشد در آنجا سه کلاس را در یک سال خواند و امتحان داد و بالا رفت. من یک سال شبانه در آنجا درس خواندم و بعد رفتم به طرف روزنامهنگاری.
چرا روزنامه نگاری؟
آقای کاشیچی در عین حال نمایندگی جراید و مطبوعات را داشت و به روزنامهنگارهای مشهدی، یا حتی به کسانی که برای روزنامه کار میکردند، خیلی کمک و خدمت میکرد. تعداد زیادی از برو بچههای تنگدستی که در مشهد روزنامهفروشی میکردند، و به هزینۀ ایشان درس میخواندند، باسواد شدند و پیشرفت کردند. یکی از میان همانها (رمضانعلی خرامانی) است که اخیراً برندۀ یکی از جوایز فرهنگی شد. او از کتابفروشان پیشکسوت است. درهر حال، در کنار کار کتابفروشی، کارهای مطبوعاتی را هم شروع کردم. در کار کتابفروشی هم تبحّر به دست آورده بودم و فروش کتاب را بالا بردم و حتی مغازه را اداره کردم.
چهطور، با چه ترفندی؟
اوّلین کاری که کردم جلب اعتماد و دوستی مشتری بود. روبهروی مغازۀ ما عکاسی مریخ بود و کنارش یک سبزیفروشی. عصر پنجشنبه یک اتوبوس و چند جیپ میآمد و مهندسان و تکنیسینهای کارخانۀ سیمان را برای خرید هفتگیشان در برابر آن مغازهها پیاده میکردند. آنها هم وسایل و بار و بنهشان را میگذاشتند در سبزیفروشی و میرفتند دنبال خرید. بعد، برمیگشتند و بارها را سوار ماشین میکردند و میرفتند. روزی رفتم نزد مهندس علیزاده و به او گفتم از شما دعوت میکنم که باروبنهتان را در کتابفروشی ما بگذارید، ما از دیدن شما، که مردم تحصیل کرده و باسوادی هستید، خوشحال میشویم. همین شد مقدمۀ دوستی و رفت و آمد بیشتر به مغازۀ ما. مدت کوتاهی نگذشت که سروکلۀ خانوادهها و بروبچههای کارکنان کارخانۀ سیمان به کتابفروشی ما باز شد. من، بدون اغراق، تکتک اعضای خانوادۀ آنها را میشناختم و علاقهها و سلیقههای آنها را به دست آورده بودم. و کار به جایی کشید که برای دیدن فیلم مناسب به من مراجعه میکردند و آنها را راهنمایی میکردم که به کدام سینما بروند و چه فیلمی را ببینند. عملاً شدم مشاور مطالعاتی، فرهنگی و هنری آنها. همین ارتباط دوستانه و اعتماد، بر فروش کتاب تأثیر گذاشت و فروش ما بالا رفت. آقای قاسمیان هم که نتیجۀ کار را مطلوب دید، دست مرا در ادارۀ کتابفروشی بیشتر باز گذاشت.
از این نوع ابتکارها باز هم دارید؟
اولین کسی بودم – البته در خراسان – که کتاب را بردم درون سینما. بر مبنای کتابی به نام فردا خیلی دیر است فیلمی ساخته شده بود. این فیلم در سینما دیدهبان مشهد به نمایش گذاشته شد. از آقای میرهادی ربانی، یکی از شعرا و ادبایی که به کتابفروشی ما رفت و آمد داشتند، خواهش کردم جملهای برایم بنویسد که بینندگان آن فیلم را به خواندن کتاب همان فیلم تشویق کند. ایشان هم جملهای نوشت که دادیم با خط درشت زیبا نوشتند و در برابر گیشۀ سینما دیدهبان نصب کردند: «آنهایی که فیلم زیبای فردا خیلی دیر است را دیدهاند، خوب است برای درک لذت واقعی این اثر جاویدان، کتاب آن را نیز مطالعه نمایند. کتابفروشی گوتنبرگ، مقابل سینما دیدهبان». یک جلد کتاب را هم بالای گیشۀ سینما گذاشتم. و همین سبب شد که نسخههای زیادی از آن کتاب را فروختم. خلاصه اینکه تا ۱۳۳۸، حدود ۷ سال در گوتنبرگ مشهد کتابفروشی میکردم و در کنارش هم روزنامهنگاری و همکاری با روزنامۀ خراسان و دیگر مطبوعات مرکز.
برای مطبوعات چه مینوشتید؟
معمولاً گزارش تهیه میکردم. گزارشهایی با دیدگاه انتقادی و اجتماعی، مثلاً گزارشی تهیه کردم از وضع زندان مشهد با عنوان «گورستانی به نام زندان». هیچ کدام از روزنامههای محلی این گزارش را چاپ نکردند. و آن را فرستادم تهران که در مجلۀ آسیای جوان، از مجلههای محبوب و پرخوانندۀ آن وقت، چاپ شد. این گزارش من خیلی جنجالی بود. گزارش دیگری تهیه کردم از وضع بد اطراف حرم، از مشاغل و مغازههای جوراجور، از شلوغی و آلودگی و حتی انواع فساد و روابط نامشروع. عنوانش بود: «هرچه بگندد نمکش میزنند….». این گزارش هم در مشهد بهطور کامل چاپ نشد، اما امیرانی متن کامل آن را در خواندنیها چاپ کرد. و نیز گزارشی از وضع قلعۀ محرابخان (قلعۀ جذامیها) به نام «قلعۀ فراموشی». این گزارش در مجلۀ تهران مصور چاپ شد و شخصاً نسخهای از آن را به سیدجلال تهرانی نایبالتولیه و استاندار وقت خراسان دادم تا به وضع اسفبار آنان رسیدگی شود. در جریان انقلاب سفید و سروصدایی که به اصلاح برای سهیم کردن کارگران در سود کارخانهها به اسم دفاع از کارگر بلند شده بود، گزارشی از وضع بد و غیرانسانی چند کارخانه از آن جمله کارخانۀ نخریسی مشهد تهیه کردم. رئیس هیأت مدیره این کارخانه محمود فرّخ بود. محیط و فضای این کارخانه بسیار آلوده و غیرقابل تحمّل بود. عکسهایی گرفتم که فضای مملو از غبار نخ و پنبه را نشان میداد. کارگری، از لحظهای فرصت، که تنها شده بودم، استفاده کرد و گفت اینها دستمزد یومیهمان را به ما نمیدهند، چه طور ممکن است ما را در سود شریک کنند. گزارش تندی در این باره تهیه کردم و عنوانش را گذاشتم «از طلا گشتن پشیمان گشتهایم مرحمت فرموده ما را مس کنید». گزارش را همراه با عکسها برای اسماعیل رائین فرستادم، که به طریقی دورادور با او آشنا شده بودم. در تهران مصور چاپ شد، که مجلۀ معروف آن زمان بود و برای من در مشهد امتیاز بزرگی به حساب میآمد. مبلغی هم، نمیدانم ۵۰ یا ۱۰۰ تومان، از طرف مدیر مجله فرستادند که میشود گفت اولین پاداش قابل توجه مادی من در کار مطبوعاتی بود.
این جور گزارشها مشکل سیاسی برایتان ایجاد نمیکرد؟
چرا چندین بار، به هر حال این گونه انتقادهای اجتماعی، چپگرایی تقلی میشد. ساواک چند بار مرا برای بازجویی احضار کرد و بالاخره انتشار همین نوشتهها برایم دردسر ایجاد کرد و نتوانستم در مشهد بمانم و آمدم در تهران.
به حزب و دستهای وابسته بودید یا فقط چپگرا بودید؟
عضو حزب و دستهای نبودم، بلکه دیدگاههای تند و انتقادی داشتم. بدون اینکه کسی به من تعلیم داده باشد یا روی افکار و عقایدم کار کرده باشد، به انتقاد از وضع موجود و اعتراض به آن کشیده شده بودم. محیط کتابفروشی هم محل بحث و گفتوگو و آمدوشد روشنفکران و کتابخوانان بود و نفس گفتوگوها در دیدگاههایی که داشتم تأثیر میگذاشت. مثلاً از جمله کسانی که به کتابفروشی ما میآمدند باید از اخوان ثالث، شفیعی کدکنی، قاسم صنعوی، رضا نوابپور، احمد کمالپور، غلامرضا قدسی، صاحبکار، حبیب بیگناه، محمدعظیمی، فریدون صلاحی، دکتر علیاکبر فیّاض (رئیس دانشکدۀ ادبیات مشهد)، دکتر احمدعلی رجایی، دکتر غلامحسین یوسفی، دکتر جلال متینی و نظیر اینها یاد کنم.
به محافل ادبی مشهد میرفتید؟
تا جایی که اطلاع دارم و تا سالی که در مشهد بودم چهار محفل بزرگ ادبی در مشهد برپا بود: انجمن ادبی صائب، به مدیریت محمد قهرمان، که سهشنبه شبها تشکیل میشد و هنوز هم دایر است؛ به قول شفیعی کدکنی دانشکدۀ واقعی همان انجمنهای ادبی بود. انجمن ادبی فرّخ که تا زمانی که فرّخ زنده بود، صبح هر جمعه در منزل ایشان تشکیل میشد. سپس استاد کمال خراسانی و پسر مرحوم فرّخ جلسات انجمن را اداره میکردند و شنیدم که مدتی پیش استاد کمال خراسانی هم فوت شدند. انجمن دیگری در خانۀ سرگرد نگارنده تشکیل میشد….
اسمش چه بود؟
تا جایی که به یاد دارم، اسم نداشت. به هر حال این سه محفل، خاص شاعران سنّتگرا بود. اما محفل دیگری در منزل خانم سیّدی، مادر غزالۀ علیزاده، تشکیل میشد که بیشتر مختص بانوان بود و در آن داستان و شعر نو میخواندند.
در این یکی چه کسانی شرکت میکردند؟
اخوان ثالث تا وقتی که در مشهد بود، شفیعی کدکنی (م. سرشک)، قاسم صنعوی به عنوان میهمان، نعمت میرزاده ( م. آزرم)، خانم رویا کهربایی همسر نعمت میرزازادۀ شاعر که بعدها خودکشی کرد، فریدون صلاحی و عدهای دیگر.
یک انجمن ادبی دیگر بنام پیکار بود که دکتر شریعتی و عدهای از جوانان شاعر و نویسندۀ مشهد در آن شرکت میکردند.
شغل اخوان ثالث چه بود؟
معلم بود. پدرش به آقالی (آقاعلی) عطار معروف بود. در ایستگاه سراب مشهد مغازۀ داروهای قدیمی و سنتی داشت. مرد بسیار محترم و محبوبی بود و خانوادۀ ما همگی به او اعتقاد داشتند. پس از فوتش، مغازه را برادرش میگرداند.
شما از طریق این محفلها با ادبیات و هنر آشنا شدید؟
تقریباً بله. من بیشتر به منزل قهرمان میرفتم. محمدرضا حکیمی هم بیشتر به منزل قهرمان میآمد. از تهران هم ادیبان و شاعرانی که میآمدند، بیشتر به مجلس قهرمان میآمدند.
چه شد که ناشر شدید؟
نمیدانم به چه مناسبتی داییام یک دستۀ ۵۰ تومانی، که میشد، ۵۰۰۰ تومان، به من داد. با این پول به صرافت افتادم که کتاب منتشر کنم سال ۱۳۴۰ بود. رفتم منزل قهرمان و به دوستانم شفیعی و میرزازاده که آنجا بودند گفتم میخواهم ناشر بشوم و دوست دارم اولین کتاب هم مجموعۀ شعر باشد و ترجیح میدهم شعر خراسانیها را چاپ کنم. گمان میکنم یک سالی طول کشید تا شعرها را جمع کردم و مجموعه را به نام شعرِ امروز خراسان بیرون آوردم. به یاد دارم بعد از انتشار این کتاب، دوست و همشهری عزیز دکتر مرتضی کاخی در نخستین شمارههای نگین به معرفی و نقد آن پرداخت و اشارهای طنزگونه به قسمت آخر کتاب، فصل شاعران زن خراسان پرداخته بود که حریم آنان را از مردان جدا کرده و نیز اشاره به شعر عربی آقای محمدرضا حکیمی و دیگر قضایا… داشت و این نخستین نقدی بود که خواندم.
اسم توس را به چه انگیزهای انتخاب کردید؟
شاید به انگیزۀ حس ملّیگرایی و وطندوستی. توس، یادآور قدمت مشهد و خراسان و در عین حال نمادی از ارادت به فردوسی است. آقای محمدرضا حکیمی نام خواجه نصیرالدین طوسی را پیشنهاد کرده بود. بالاخره من اسم توس را انتخاب کردم و فریدون مژده، که شاعر و نقاش بود، تمثالی از خواجه کشید و آن تمثال را هم زیر نام توس چاپ کردم. پول را عیناً دادم به آقای توسلی مدیر چاپخانۀ خراسان و گفتم این بیعانه نزد تو باشد که خرج نکنم و مجبور بشوم کتاب را برای چاپ بیاورم. بالاخره چاپ کتاب شروع شد، اما من از نمونهخوانی (غلطگیری) سررشتهای نداشتم و در واقع از روی دست محمدرضا حکیمی، که در آن وقت یکی دو کتاب چاپ کرده بود و سرود جهشهایش در میان جوانان مذهبی گل کرده بود، تصحیح غلطهای چاپی را یاد گرفتم. حکیمی در مدرسۀ نوّاب حجرهای داشت و شفیعی کدکنی و تعدادی طلبه در آن حجره جمع میشدند و تا دیرگاه شب نمونهها را میخواندیم و غلطگیری میکردیم. به هر زحمتی بود و با قرض و قوله، کتاب را پس از چاپ برای صحافی فرستادیم به تهران و در صحافی مهرآئین صحافی کردیم و سرانجام کتاب منتشر شد. بعد از آن، انتشار کتاب حزین لاهیجی، زندگی و زیباترین غزلهای او را در برنامۀ کارم قرار دادم.
چرا این کتاب را؟
ماجرای جالبی دارد. میدانید که نویسندۀ این کتاب شفیعی کدکنی است. او ضمن جستجو در منابع کتابخانهها به جُنگی از اشعار برمیخورد که شعرهای زیبای آن وی را تحت تأثیر قرار میدهد. اما احساس میکند که این شعرها آشناست، انگار که قبلاً جایی خوانده باشد. با تأمل بیشتر در مییابد که کسی به نام غوّاص این شعرها را به نام خود در جراید چاپ کرده است و شاعرانی چون شهریار و ابوالحسن ورزی او را به عنوان شاعری توانا بسیار تحسین کردهاند. گویا حتی به دیدار و زیارت او هم رفته بودند. شفیعی که اصل شعرها را یافته بود، مقالهای در این باره نوشت ابتدا در روزنامه خراسان و سپس در مجلۀ خوشه چاپ و راز برملا شد. ماجرا ظاهراً بالا گرفت و ابراهیم صهبا تلگرامی به شعر برای شفیعی فرستاد و مقطع آن این بود: «شاعری که دوجین دوجین میدزدید». خبرنگاران کنجکاو رفتند سراغ جناب غوّاص و پرسیدند این چه کاری است که کردهاید؟ او هم جواب داد بود که: خود حزین شبی به خوابم آمد و گفت غواص جان شعرهایم مانده و همین طور دارد خاک میخورد، لطفاً برو و اینها را چاپ کن! من هم خواست حزین را اجابت و شعرهایش را چاپ کردم (بخوانید: چاپیدم). در واقع انگیزۀ من در چاپ این کتاب، همین ماجرا بود.
کتاب، فروش رفت، با استقبالی روبه رو شد؟
نه آنچنان، گمان میکردیم مردم برای این کتاب سردستی بشکنند، اما از این خبرها نشد.
کتاب سوم چه بود؟
نخستین مجموعۀ شعر شفیعی کدکنی با عنوان شبخوانی و با مقدمۀ اخوان ثالث، مقدمهای طنزگونه، زیبا و خواندنی. کتاب چهارم حماسۀ آرش از مهرداد اوستا بود، روایت دیگری از اسطوره آرش کمانگیر.
بعد از این چهار کتاب آمدید تهران؟
بله. مشکلات سیاسی دیگر اجازه نمیداد در مشهد بمانم، هرچند تا مدتهای مدید که در تهران فعالیت داشتم، نشانی توس هنوز همان شمارۀ صندوق پستی در مشهد بود. در مشهد با یکی از وعاظ و خطبای درباری (شیخ محمدرضا نوغانی)، که مرد بهلوس و خوشگذرانی بود، درافتادم و چند تا از منبرهایش را به کمک دوستان به هم زدم و از این قبیل شیطنتها. بعد ساواک مداخله کرد و همۀ دوستان مارا سینجیم کرد. یکی از این دوستان، جعفر محدّث بود، چهره شاخصی در مشهد که در فیلم «ناخدا خورشید» تقوایی با چهرۀ او آشنا شدهاید. به هر حال ساواک ما را تحت فشار قرار داد و حتی یک بار مرا مجبور کردند سوار جیپ ساواک شوم و مجلهای را که در آن مطلب من چاپ شده بود از روزنامهفروشیها جمع کنم. البته دکههای روزنامهفروشی میدانستند ماجرا چیست و روزنامه را رو نمیکردند، اما شرایط زندگی در مشهد دیگر برایم غیرقابل تحمل شده بود و این بود که مصمم شدم بیایم تهران و خودم را در شهری شلوغ گم و پنهان کنم.
اولین کتابی که در تهران چاپ کردید چه بود؟
با دکتر مصطفی رحیمی آشنا شدم و یأس فلسفی او را، کتابی که روشنفکران آن زمان دوست میداشتند، چاپ کردم. بعد از این کتاب، اثری از برتولت برشت را به من داد به نام آنکه گفت آری، آنکه گفت نه. اما امورم با نشر یکی – دو کتاب اداره نمیشد. شفیعی کدکنی که در جریان بود، مرا به دکتر یارشاطر مدیر بنگاه ترجمه و نشر کتاب معرفی کرد و چند ماهی در آنجا زیر نظر دکتر جعفر شعار به نمونهخوانی چاپی مشغول بودم. او سرپرست گروه تصحیح بود. کسی که کار را به طور فنّی به من یاد داد کمال اجتماعی جندقی بود، مرد نازنین و شریفی که زیر نظر دکتر شعار کار میکرد. من چند ماهی در آنجا مشغول کار بودم، اما چون نمیتوانستم جلو زبانم را بگیرم، محترمانه عذرم را خواستند. بیکار شدم، و بار دیگر به کمک حسین خدیوجم و شفیعی کدکنی، مرا به دکتر پرویز ناتل خانلری معرفی کردند، در بنیاد فرهنگ ایران، و ابتدا در ساختمان بلندی مشرف به سفارت شوروی، در خیابان حافظ، مشغول به کار شدم.
ظاهراً زیر نظر سعیدی سیرجانی کار میکردید؟
بله، سعیدی سرپرست انتشارات بود و من در قسمت غلطگیری مشغول کار شدم و اولین کاری که برای نمونهخوانی به من سپردند تاریخ بیداری ایرانیان، اثر ناظمالاسلام کرمانی بود.
مدیریتش چه طور بود؟
هر چند وقت میآمد و امتحان میکرد. نمونههای تصحیح شده را هم به افراد مختلف میداد تا میزان دقت هرکسی معلوم شود. آدم سخت گیری بود.
انتشارات توس را چه کار کردید؟
در کنار کار در بنیاد فرهنگ ایران، کتاب هم منتشر میکردم. هنوز مغازه نداشتم و نشانی پستی کتابها همان صندوق پستی مشهد بود، اما به هر زحمتی بود کتاب بیرون میدادم. عشق واقعی و لذّتم انتشار کتاب بود.
در تهران با چه کسانی آشنا شدید و به مجالس چه کسانی میرفتید؟
خیلی زود با علیاصغر حاج سیّدجوادی آشنا شدم که در آن سالها از بهترین مقالهنویسهای مجلات پرطرفدار بود. جلسههایی هم در خانۀ او تشکیل میشد، در خیابان توحید کنونی، کوی مهر. در این جلسهها کسانی مثل شمس آلاحمد، اسلام کاظمیّه، علیاصغر خبرهزاده، قاسم لاربن، ناصر کاتوزیان (برادر خانم حاج سید جوادی)، منوچهر فکری ارشاد و عدهای دیگر شرکت میکردند. بحثها بیشتر سیاسی و حول مسائل سیاسی روز بود. اخبار سیاسی و به اصطلاح دست اول مبادله میشد و من هم خیلی استفاده میکردم. در واقع یکی از کانونهای روشنفکری آن روز بود. حاج سیدجوادی در روزنامۀ کیهان هم با نام مستعار «آگاه» مقالات سیاسی مینوشت و این مقالات معمولاً با کاریکاتورهایی از اردشیر محصّص همراه بود. محفل حاج سیدجوادی جای مناسبی برای ناشری چون من بود. از این طریق با خیلیها آشنا شدم و از حاج سیدجوادی کتابی دربارۀ اعراب و اسرائیل چاپ کردم که طرح جلدش را اردشیر محصص کشید، ترکیبی از صلیب شکسته و چشم بسته و رنگ سیاه، که با استقبال خوانندگان روبهرو شد و چند بار هم تجدید چاپ شد. بعد از اعماق را از ایشان چاپ کردم و پشت سرش ارزیابی ارزشها را و مبانی فرهنگ در جهان سوم و بحران ارزشها، که این یکی اجازۀ انتشار نگرفت و توقیف و بعد هم خمیر شد، و کتابهای ضرورت هنر در روند تکامل اجتماعی، زبان و تفکر در … ، نگاهی به نگارگری در ایران، گستره محدودۀ جامعهشناسی که هر چهار کتاب از فیروز شیروانلو بود به راه افتاده و تقریباً سودآور شده بود.
کارتان در بنیاد فرهنگ ادامه داشت؟
بله، هنوز ادامه داشت، اما سازمان جدیدی به نام پژوهشکده در بنیاد فرهنگ، و در خیابان وصال تشکیل شد. در این ساختمان محلی هم به فروش و فروشگاه کتاب اختصاص یافت و من شدم مدیر قسمت فروش کتابها.
شما مستقیماً زیر نظر دکتر خانلری کار میکردید؟
نه، من زیر نظر سعیدی سیرجانی کار میکردم، اما هر وقت لازم بود دکتر خانلری را ببینم، بدون هیچگونه آداب و تشریفاتی میدیدم. خانلری بسیار متین، موقر و مودب بود. میتوانم حقیقتاً بگویم که در مجموعۀ بنیاد فرهنگ و نزد همگان چنان مقام بلندی داشت که گویی مثل قدیس به او نگاه میکردند. یک بار دیده نشد که این مرد عصبانی، یا از ادب و نزاکت دور شود. رفتارش رسمی و با فاصله، اما با ادب و مهربانی بسیار همراه بود. از هیچ کمکی و از هیچگونه خدمت فرهنگی مضایقه نداشت. چون در جریان جزئیات هستم عرض میکنم، از همۀ امکانات بنیاد فرهنگ برای ترویج فرهنگ ایرانی، چه داخل کشور، چه در کشورهای فارسی زبان، و چه در کشورهای دیگر جهان، استفاده میکرد. با انتشار کتابهای بسیار ارزان و فراوان، نظیر فرهنگ ادبیات فارسی، داستانهای دل انگیز ادبیات فارسی، دستور زبان فارسی و امثال اینها، سعی داشت مردم، جوانان و فارسی زبانان را به خواندن کتابها ترغیب، و از این راه فرهنگ ایرانی را ترویج و تقویت کند. این کتابها را با ۵۰ درصد تخفیف به افغانستان، پاکستان و کشورهای علاقهمند دیگر میفروختیم. دکتر خانلری عقیده داشت که از هر طریق ممکن باید این گونه کتابها را ارزان و فراوان کرد.
در بنیاد فرهنگ چه کسانی با دکتر خانلری همکاری داشتند؟
شمار زیادی ادیب و محقق برجسته از ایران و از کشورهای دیگر، شاید برجستهترین پژوهشگران حوزههای زبان و ادب فارسی و تاریخ و برخی حوزههای دیگر علوم انسانی با دکتر خانلری و بنیاد فرهنگ ایران همکاری داشتند، کسانی مانند احمد تفضلی، محمدپروین گنابادی، احمد علی رجایی، مجتبی مینوی، صادق کیا، علی فاضل، محسن ابوالقاسمی، محمد روشن، پرویز شهریاری، محمدسرور مولایی، حسین خدیوجم و بسیاری دیگر. مثلاً محمدتقی دانشپژوه و ایرج افشار در سفرهای مختلفشان از منابع مهم خطی میکروفیلم تهیه میکردند و برای دکتر خانلری و همکارانش میآوردند. شمس آلاحمد مسئول قسمت میکروفیلم و میکروفیش بود. معاونت اداری با دکتر علی فاضل بود و معاونت اجرایی با سعیدی سیرجانی.
مگر دکتر خانلری با دکتر فاضل موافق نبود؟
چرا خیلی هم موافق بود، اما نمیدانم به چه علت و روی چه محاسباتی دکتر علی فاضل از معاونت کنار رفت.
کتابخانۀ بنیاد چه طور بود؟
کتابخانهای بسیار غنی و با ارزش که روز به روز بر ارزش و بر مجموعۀ آن افزوده میشود. در جریان ادغام مؤسسات تحقیقی و فرهنگی کشور پس از انقلاب، مجموعۀ ارزشمند این بنیاد به مؤسسۀ مطالعات فرهنگی، که اسم کنونیاش پژوهشگاه علوم انسانی است، منتقل شد. مدیریت این کتابخانه مدتی با حسین خدیوجم بود. بعداً مهین تفضلی به آن سر و سامان داد و با نظام امروزی کتابداری مرتب کرد. مهین صدیقیان هم در آن کتابخانه کار میکرد. به راستی مجموعۀ این کتابخانه برای مطالعات و تحقیقات، بینظیر بود.
شما از بنیاد فرهنگ ایران روی هم رفته چه آموختید؟
به اهمیت و ارزش متون ادبی و تاریخی و کهن خودمان پی بردم و به همین دلیل علاقه پیدا کردم که در فعالیتهای انتشاراتی خودم به انتشار این گونه متون توجه کنم و ارزشهای آنها را به جامعه بشناسانم. همکاری که در تهیۀ متون داشتم، به من دقت و توجه به بسیاری از نکات را آموخت. و نیز آشنایی با بسیاری از فرهیختهگان و پژوهشگران ایرانی. و نیز شرکت در بیش از ۷ کنگره تحقیقات ایرانی در تهران و دیگر مراکز استانها.
ظاهراً با مجلۀ سخن هم همکاری داشتید؟
بله، همین طور است. یکی از کارمندهای بنیاد به نام آقای بهشتی پور، قسمتی را در مجلۀ سخن مینوشت به نام «پشت شیشۀ کتابفروشی». آقای بهشتیپور این قسمت را به من محوّل کرد و پایم به سخن و محفل سخن که چهارشنبه شبها تشکیل میشد، باز شد. در این محفل بسیاری از بزرگان ادب شرکت میکردند و در هر جلسه معمولاً بحثهای مهمی در میگرفت. مثلاً پروین گنابادی، فتح الله مجتبایی، محمد دبیرسیاقی، احمد تفضلی، جمال میرصادقی، رضا سیدحسینی، هوشنگ طاهری و علیرضا حیدری، قاسم صنعوی، محمدحسین روحانی، و خیلیهای دیگر در جلسات سخن شرکت میکردند. بحث، گفتوگو، طنز و شوخی، مبادلۀ خبرهای ادبی – فرهنگی، اخبار مربوط به کتاب و نظایر اینها از مضامین بحث جلسات بود. گاهی هم بحثهای اجتماعی و انتقادی، یا انتقاد از اوضاع و احوال، البته خیلی رقیق، پیش میآمد. دکتر خانلری به طور مرتب در جلسات شرکت میکرد، مگر اینکه در سفر بود یا واقعاً نمیتوانست شرکت کند. او عمیقاً به سخن و همه چیز سخن علاقهمند بود.
خوب، آقای باقرزاده برگردیم به توس. فروشگاه توس را در تهران کی تأسیس کردید؟
سال ۱۳۵۰ و در همین محلی که هست.
تا حالا چند عنوان کتاب منتشر کردهاید؟
تا آذر ۱۳۷۹ به طور دقیق ۵۲۱ عنوان. البته بعضی عنوانها چند جلدی است و بین اینها کتاب پنج جلدی هم هست که یک عنوان حساب میکنم.
از این تعداد چه قدر تجدید چاپ شده است؟
به طور دقیق نمیتوانم بگویم، اما بیشتر کتابهای سیاسیام، به ویژه پیش از انقلاب، تجدید چاپ میشد، اما کتابهای با ارزش و سنگین طبعاً فروش کندی دارد.
آیا میشود گفت که توس عمدتاً در سه حوزه سیاست، ادبیات و متون فعالیت کرده است؟
گرایش سالهای اولیۀ فعالیت توس سیاسی بود، بخصوص سیاست روز. برای مثال، دربارۀ فلسطین و اعراب و اسرائیل چند کتاب چاپ کردهام. سرگذشت فلسطین ترجمۀ هاشمی رفسنجانی را من در مشهد پخش کردم و تعدادی را هم به طور مخفی فروختم. در واقع علاقۀ زیادی به مسائل سیاسی روز داشتم. در مشهد که بودم، درجلسههای مخفی جبهۀ ملی شرکت میکردم. یکی از این جلسهها در خانۀ داییام تشکیل میشد که بازاری بود. منشی این جلسهها من بودم و به هر حال این قضایا در اندیشه و عمل انسان تأثیر میگذارد. ما مخفیانه اعلامیه مینوشتیم و دستگاه تکثیر داشتیم و بعد هم اعلامیهها را در بازار پخش میکردیم. وقتی فعالیتهای سیاسی دشوار و غیر ممکن شد، علاقهام را با انتشار کتابهای سیاسی ارضا میکردم. و وقتی نمیتوانستم دربارۀ اوضاع روز ایران کتاب منتشر کنم، دربارۀ اوضاع روز جهان منتشر میکردم. کتابهایی که من دربارۀ مسائل روز فلسطین، اعراب و اسرائیل، خاورمیانه، جهان عرب، استعمار و کشورهای آسیایی و افریقایی و آمریکای لاتین منتشر کردهام خیلی زیاد است. اولین کتاب را دربارۀ چین من زیر چاپ بردم، اما این کتابم در سانسور ماند و کتاب دیگری دربارۀ چین از ناشر دیگری منتشر شد. با این وصف کتابهای زیادی را مخفیانه درآوردم و زیر میزی فروختم و یواشکی پخش کردم.
با مشکل روبهرو نشدید؟
چرا، بارها، یک بار عطاءالله تدیّن از وزارت اطلاعات و جهانگردی آن روز تماس گرفت و با توپ و تشر گفت که چرا کتاب بدون اجازه پخش کردهای؟ فوراً بیا اینجا. من هم زنگ زدم به همشهریاش هوشنگ وزیری، سر دبیر روزنامۀ آیندگان که از همکاران توس بود، و ماجرا را گفتم. وزیری مداخله کرد و نگذاشت قضیه بالا بگیرد. چند بار به اسماعیل رائین متوسل شدم. برادرش پرویز، رئیس شعبۀ خبرگزاری آسوشیتدپرس و یونایتدپرس در تهران بود و در دربار و دولت و جاهای دیگر نفوذ داشت. او هم کمک میکرد و مرا از دردسر و مخمصه نجات میداد. یک بار مرا برای یکی از کتابهای آل احمد خواستند. ظاهراً او در یکی از رمانهایش، شاه را براساس یکی از عکسهای پیشاهنگیاش مسخره کرده بود. ماجرا بالا گرفت و جباری معاون پهلبد به من گفت: ما اجازه نمیدهیم در کتابهایی که منتشر میشود به اعلیحضرت توهین کنند. اگر کمک و حمایت امثال وزیری و رائین نبود، واقعاً معلوم نبود چه بر سر ما میآمد. در داخل ادارۀ سانسور هم اختلاف نظر بود. معاون زندپور میرمیران بود که با رئیس خودش اختلاف داشت. عدهای ازناشران از این اختلافها اطلاع داشتند و به نحوی برای انتشار کتاب استفاده میکردند.
گویا از خسرو گلسرخی هم کتابی منتشر کردهاید؟
این قضیه ماجرای جالبی دارد. روزی در کتابفروی نشسته بودم که دیدم جلوی مغازهام تجمع و هیاهو شد. رفتم بیرون و دیدم جوان خوش چهرهای با چشمهای درشت و صورت روشن در حال کشمکش و دعوا با کسی است. رفتم وسط و آنها را جدا کردم و همین جوان را کشیدم کنار و علت دعوا را از او جویا شدم. معلوم شد اختلاف مالی دارند. او را بردم در مغازهام و با هم آشنا شدیم. معلوم شد خسرو گلسرخی است، که چیزهایی از او در روزنامۀ کیهان و در مجلۀ نگین خوانده بودم. تعهداتش را پذیرفتم و همین سبب آشنایی شد و او کتابی به نام واپسین دم استعمار از فرانتس فانون برای چاپ به من داد. هنوز کار چاپ تمام نشده بود که او را گرفتند و ماجرای او هم چنان انعکاسی داشت که نمیشد کتاب را با نام او چاپ کرد. من کتاب را به نام خسرو کاتوزیان منتشر کردم، اما از انتشار چند روزی نگذشته بود که ساواک مرا به شعبۀ خیابان میکده احضار کرد. پرسیدند خسرو کاتوزیان کیست؟ گفتم شخصی به نام خسرو کاتوزیان، روزی آمد به مغازهام و گفت در دانشگاه کنت انگلستان استاد است و این کتاب را هم برای چاپ به من داد و رفت و من هم از او خبری ندارم. ساواک دنبال ماجرا را نگرفت. پس از انقلاب، عاطفه گرگین (همسر گلسرخی) و پسرش روزی آمدند و حقالترجمه را محاسبه و پرداخت کردم. بعد تصمیم گرفتم کتاب را با حروف قشنگ دوبارهچینی کنم و به اسم خسرو گلسرخی منتشر کنم. اما روزی کسی آمد که نامش به خاطرم نیست. مردی محترم و موقر که پایش میلنگید. گفت من دایی خسرو گلسرخی هستم کارمند اداره رادیو و این کتاب را من ترجمه کردهام و نه او. گفت: خسرو اصلاً زبان خارجی نمیدانست. من کتاب را فصل به فصل ترجمه میکردم و خسرو ویرایش میکرد و به اسم خودش در مجلات انتشار میداد. البته این کار با تفاهم و توافق بود. مشخصاتی که از جزئیات کتاب داد بسیار دقیق بود. من گفتم بنده بیاطلاع و بیتقصیرم، اما خوب بود که خانم عاطفه گرگین، این نکته را میگفت. در هر حال، من تصمیم گرفتم کتاب را به اسم گلسرخی منتشر کنم، اما حق الترجمه را بین این مرد و ورثۀ گلسرخی تقسیم کنم.
با ساواک مشکل دیگری نداشتید؟
چرا، چندبار. حتی اوین هم رفتهام و کتک هم خوردهام. نشریهای دانشجویی به نام گاهنامه این زمان، آن زمان را که مطلبی از شریعتی در آن چاپ شده بود، از مشهد برایم فرستاده بودند، دو کارتن پر. من تلفن زدم به آقای سلامی که در شرکت سهامی انتشار کار میکرد. او هم آمد و گذاشت پشت موتور و برد و به سرعت توزیع کرد. چند شمارهای را هم من گذاشتم جزو مجلات داخل مغازه. چند روز بعد آمدند و گفتند کتات را بردار و بیا. از قضا اسماعیل رائین در مغازه بود و همین طور که از کنارش ردّ میشدم، گفتم مرا بردند. و باز هم از قضا یکی از نکاتی که از من خیلی سؤال کردند و حتی از بابت آن کتک هم زدند، این بود که به آن مرد چه گفتی. ظاهراً یک مأمور در گوشهای از مغازه و به عنوان خریدار کتاب ایستاده بود و در حالی که کتابی را میخواند، زیر چشمی ما را میپایید. بازجویم حسینزادۀ معروف بود که با خشونت، بیادبی و قساوت تمام رفتار میکرد. گفتند گروهی که این نشریه را منتشر کرده است یک گروه چریکی است و بسیار خطرناک. ما را خیلی تحت فشار قرار دادند، حتی شاگردم آقای اکبر رمضانی را، که از کردان نازنین و مردی بسیار امین، سالم و دوست داشتنی است، دستگیر کردند و زیر فشار قرار دادند. در اوین شاهد صحنهها و صحنهسازیهای وحشتناکی بودیم. پس از آزادی تا مدتی نزد دکتر قهاری مشغول معالجه بودم. واقعاً اگر کمکهای اسماعیل رائین نبود، معلوم نیست کی آزاد میشدم.
شما از اسماعیل رائین اثری منتشر کردهاید؟
نه، هیچ اثری، اما در جریان همۀ کتابهایش بودم و همه را غلطگیری میکردم و نمایۀ کتابهایش را میساختم. جز من، کسان دیگری هم بودند که در انتشار کتابهایش به وی کمک میکردند. مثلاً کتابهای او را احمد بشیری ویرایش میکرد. این دو از تهران مصور همکار و دوست بودند. بشیری به من گفت وقتی رائین میخواست فراماسونری را بنویسد، با هم میرفتیم جلوی باشگاههای فراماسونرها و ساعتها در اتومبیل مخفی میشدیم و منتظر میماندیم تا کسانی را که داخل و خارج میشدند شناسایی کنیم و نمرۀ اتومبیلها را برداریم. جلد سوم فراماسونری در ایتالیا چاپ نشده است، در چاپخانۀ داور پناه چاپ شده است. داورپناه از افسران محافظ دکتر مصدق بود.
شما در جریان مسائل پشت پردۀ تألیف کتاب فراماسونری هستید؟
چیزی که من اطلاع دارم این است که این کتاب و میراثخوار استعمار، نوشتۀ مهدی بهار تقریباً همزمان منتشر شد. میراثخوار استعمار با نثر بسیار زیبا و روان نوشته شده و در چاپخانۀ روزنامۀ کیهان چاپ شده است. خود دکتر بهار صندوق عقب اتومبیلش را پر میکرد و میآورد میداد به آقای کاشیچی در گوتنبرگ. بازی عجیبی بر سر این دو کتاب جریان داشت. مأموران ساواک در لباسهای مبدل میآمدند دنبال این کتاب و به عنوان مشتری کتاب آنها را میگرفتند. آقای کاشیچی به چند مأمور ساواک کتاب فروخته بود. بعد از چند روز آمده بودند سراغش و گفته بودند پول ساواک را کسی نمیتواند بخورد. آقای کاشیچی هم چک میکشید و پول کتابها را میداد.
کتاب را پس میدادند؟
خیر، کتاب را پس نمیدادند، به عنوان مدرک جرم نگاه میداشتند، پولش را پس میگرفتند.
اسماعیل رائین کجا کار میکرد؟
تا جایی که من میدانم شغلهای مختلفی داشت، منجمله در اداره پست و تلگراف و تلفن کار میکرد. من رفتم به دفتر کارش روبهروی دانشسرای عالی. دفتری داشت به نام «موسسۀ تحقیقات رائین». هر وقت در دفترش می خواستم راجع به مسائل صحبت کنم، رادیو را بلند میکرد و به من اشاره میکرد که در دفتر دستگاه شنود هست. زمانی که او را گرفتند و به اتهام همین کتاب بردند زندان قزل قلعه، به طریقی رفتم ملاقاتش. استوار ساقی بدون معطلی مرا راهنمایی کرد. در قزلقلعه دو اتاق تو در تو را به او و داورپناه (چاپگر فراماسونری) داده بودند. تخت و یخچال و رادیو – تلویزیون و وسایل دیگر هم داشتند. رائین خصوصی از من خواست به کسی نگویم که در اینجا وضع از چه قرار است. ظاهراً طوری صحنهسازی شده بود که به انگلیسیها یا امریکاییها، نمیدانم کدام، بگویند که اینها را گرفتهایم و زندان کردهایم. دختر رائین نقل کرده که اسدالله علم ترتیبی داده بود تا در تالار رودکی که مراسم ویژهای برگزار بود – در لحظهای کوتاه با شاه دیدار داشته باشد و تقاضای رهایی پدرش را بخواهد. واقعاً حیف که ساختمان زندان قزلقلعه را خراب کردند. باید نگاه میداشتند و موزه میکردند، دیدنی بود.
از کتاب تاریخچه حزب کمونیست در ایران رائین خبری دارید؟
تا جایی که من خبر دارم رائین روی این کتاب خیلی کار کرد و اسناد بسیار زیادی به دست آورد. سرهنگی بود در مشهد که روسی میدانست، و دست بر قضا بعدها توسط دوستم احمد رحمتی با او آشنا شدم و خیلی چیزها را از زبان او شنیدم. او با رائین همکاری داشت و هر وقت ایرانیهایی را که مقامات شوروی میخواستند در مرز تحویل مقامات ایرانی بدهند، رائین را میبرد دم مرز و به عنوان روزنامهنگار، یا بهعنوان دیگری که من نمیدانم، با آنها مصاحبه میکردند. رائین از این راه به اطلاعات بسیار زیادی دربارۀ کمونیستهای ایران دست یافت.
شنیدهام که شاه شخصاً دربارۀ این کتاب با رائین حرف زده است و به مسؤلان هم گفته است اطلاعات لازم را در اختیار رائین بگذارند. شنیدۀ ما تا چه حد صحت دارد؟
من از این موضوع اطلاعی ندارم، ولی شاهد بودم که رائین در جستجوی سند در این باره به هر دری میزد. مثلاً اسناد زیادی میآورد و به زبان روسی و از همسر من (دختر آقای محمود کاشیچی) میخواست که برایش ترجمه کند. همسر من روسی میداند و مطالب بسیار زیادی را از روسی برای رائین ترجمه کرده است. مصاحبههای زیادی هم با مطلعین حزب توده و افراد قدیمی این حزب انجام داده است، اما معلوم نیست بر سر یادداشتها و اسنادش چه آمده است.
از خود رائین شنیدم که گفت وصیت کرده که نوشتههایم زیر نظر تو – محسن باقرزاده – و احمد بشیری چاپ شود، ولی ظاهراً ورثه به این وصیتنامه ترتیب اثر ندادند.
نزد خانوادهاش نیست؟
نمیدانم. پس از مرگ اسماعیل رائین، رابطهام با خانوادهاش قطع شده است.
آقای باقرزاده، شما در دهۀ ۵۰ در میان جوانها و روشنفکرها به ناشر پیشرو، روشنفکر، سیاسی و از این قبیل معروف بودید، آیا این تصویر را میشناختید، به این قضیه آگاه بودید؟
کم و بیش. عرض کردم که با محافل زیادی آمد و رفت داشتم. دامنۀ دوستیها و آشناییهایم هم گسترده بود. از طرف دیگر، انواع و اقسام نویسندگان، مترجمان، محققان، شاعران و روشنفکران به توس سر میزدند و من بسیاری از کتابها و مسائل را با آنها مشورت میکردم و با هرکسی که دوست و همکار میشدم، او مرا با طیفی از دوستانش آشنا میکرد. مثلاً با کسی آشنا شدم که او مرا با منوچهر هزارخانی آشنا کرد و منوچهر هزارخانی مرا با منوچهر فکری ارشاد (که بعضی خیال میکردند نام مستعار هزارخانی است) آشنا کرد. سیروس طاهباز هم مرا با فیروز شیروانلو، محمد قاضی و چند تن دیگر آشنا کرد. و از طریق او با عدۀ دیگری از اهل قلم آشنا شدم و اینها همه معمولاً روشنفکران، سیاسیها، و پیشگامان زمان خود بودند.
آیا میدانستید که به ناشر آثار چپگرا هم معروف هستید؟
در من میل و گرایش عمیقی به مقابله هست. از جوانی که با وضعیت موجود سیاسی و اجتماعی موافق نبودم. همین میل به مقابله در من قوّت میگرفت. طرفدار انتشار کتابهای تند و تیز بودم. دلم نمیخواست هیچ نویسندهای خودش را سانسور کند، یا یک کلمه از کتاب زده شود. وقتی دانشجوها به کتابفروشی میآمدند و با آگاهی و هشیاری دربارۀ مسائل حرف میزدند، عمیقاً لذت میبردم. اما شما میدانید و خدمت شما هم گفتم که به هیچ دسته و گروهی و به هیچ گرایش سیاسی خاصی وابسته نبودم.
سالها روبهروی دانشگاه و روزی چند ساعت ایستادهاید و کتاب فروختهاید و با جوانها، دانشجویان و خریداران کتاب سروکله زدهاید، قاعدتاً باید نبض انتشارات سیاسی در دستتان باشد. در این باب چه فکری میکنید؟
این قضیه ماجراهای شنیدنی فراوان دارد. جنگ پنهانی میان کتابفروشان روبهروی دانشگاه و ساواک جریان داشت. مثلاً به محض اینکه سروکلۀ مأموران ساواک پیدا میشد، کتابفروشیها فوراً تلفنی به هم اطلاع میدادند. گشتهای ساواک معمولاً در یکی از روزهای پنجشنبه بود. پنجشنبه هم روز مراجعۀ خریداران و جوانان و دانشجویان بود. اولین کتابفروشی که گشت را میدید، خبر میکرد و آن راسته مثل برق مطلّع میشد. مأموران گشت میآمدند، حتی گاه علنی علنی، کتابها را زیر و رو میکردند، کتابهایی را جدا میکردند و میرفتند. بعضی وقتها کتابها را هم با خودشان میبردند و اتفاق میافتاد که همین کتاب از مجرایی دیگر فروخته میشد و دوباره وارد بازار کتاب میشد.
چه کسانی برای نشر، بیشتر به شما کتاب معرفی میکردند؟
خیلیها کتاب معرفی میکردند، اما علیاصغر حاجسید جوادی، بخصوص در دهۀ ۵۰ فعالتر از بقیه بود. همیشه در جریان آخرین و تازهترین کتابهای سیاسی چاپ فرانسه بود. من مرتباً او را میدیدم، حتی در سالهای ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ که تقریباً نیمهمخفی زندگی میکرد و نشریۀ جنبش را با همکاری اسلام کاظمیّه و عدهای دیگر انتشار میداد، مرتب به دیدن او میرفتم. او حتی طرحی برای من ریخت که مجموعهای سیاسی و تحلیلی از رویدادهای نقاط مختلف جهان را منتشر کنم. به توصیۀ او میرفتم و تازهترین روزنامهها و کتابهای فرانسوی را به یک کتابفروشی، که محلش زیر پل حافظ بود، سفارش میدادم. جالب اینکه خانمی در آن کتابفروشی کار میکرد که با من آشنا شده بود و هر کتاب سیاسی تازهای را که سفارش میدادم، میگفت آقای باقرزاده آقای امیرعباس هویدا هم این را سفارش دادهاند. دکتر شفیعی کدکنی هم همیشه به ما نویسنده، موضوع و کتاب معرفی میکرد. کسان دیگری هم بودند، واقعاً خیلیها.
فکر میکنید جزء ناشرانی باشید که با جامعه پیوند دارند؟
من اولین خوانندۀ کتابهای خودم بودم. امکان ندارد چیزی را نخوانده منتشر کنم. نه تنها میخواندم که غلطگیری هم میکردم. بسیاری از کتابهایم را حداقل سه بار خواندهام. بنابراین، آگاهانه کتاب منتشر کردهام و به چیزی که انتشار دادهام اعتقاد دارم. همۀ کتابهایی را که منتشر کردهام برای جامعه مفید میدانم.
قبل از انقلاب مخفیانه کتاب چاپ کردهاید؟
شاید چهار – پنج تا. کتابهایی بود که خارج از کشور چاپ شده بود و دادم افست کردند. البته اسم توس روی آنها نبود. بعضی از آنها حقیقتاً خطرناک بود و اگر ساواک میفهمید طومارم را بر باد میداد.
سرهنگ آرشام رئیس ساواک مشهد بود، اما میگویند مرد نیکوکار و فرهنگپروری بوده است. او مجتمعی فرهنگی در کرمان درست کرده بود و چاپخانهای هم جنب آن به راه انداخته بود. میگویند قصدش این بود در کرمان کار ایجاد کند و به خانوادههای بیبضاعت کمک. من از طریق رضا مجیدی که پدرش از دوستان و فضلای معروف مشهد بود و در آن چاپخانه کار میکرد یا مسئوولیتی داشت، این کتابها را چاپ کردم. اندکی را برای خودم نگه داشتم و بقیه سر زا رفت.
چرا میبردید کرمان چاپ میکردید؟
هم بسیار ارزانتر تمام میشد و هم زیر نظر نبودیم و در جای بسیار امن و مطمئنی کار خودمان را میکردیم.
کار کدامیک از ناشران را بیشتر میپسندید؟
کار علیرضا حیدری در خوارزمی همیشه و از هر حیث برایم الگو بود. کتابهایی که در مؤسسۀ انتشارات فرانکلین منتشر میشد، سوای داوریهای مختلف دربارۀ فرانکلین، همیشه تحسین برانگیز بود.
ویرایش کتابهای توس را چه کسانی انجام میدهند؟
تا حدود ۱۵-۱۰ سال پیش هیچ کتابی را ویرایش نمیکردیم و همان دستنوشت نویسنده یا مترجم را میسپردیم به چاپ، اما در سالهای اخیر دو ویراستار ثابت داریم: آقای بهمن حمیدی و کریم حسینآبادی. چند نفر دیگر هم هستند که در منزل کار میکنند، البته کار این دستۀ اخیر به حجم و تعداد کتابها بستگی دارد.
کارهای آمادهسازی و نمونهخوانی را چه کسانی انجام میدهند؟
تا مدتهای مدید همۀ این کارها را خودم میکردم. هم دست تنها بودم، هم نیرو و توان داشتم، و هم میخواستم هزینهها را کاهش بدهم، ولی حالا دیگر از افراد مختلف کمک میگیرم.
به نظر خود شما توس از چه زمانی به عنوان ناشری فعال وارد صحنه شد؟
گمان میکنم از ۱۳۵۸ به بعد، شاید حدود ۲۰ سال باشد.
در میان ناشران هستند کسانی که با شما رقابت کنند؟
فراوان، و چندتایی هم سخت رقیباند!
آیندۀ توس را چگونه میبینید، توس به چه سمتی و در چه مسیری حرکت میکند؟
خوشحالم که پس از من توس تعطیل نمیشود و به کارش ادامه میدهد. امیدوارم که این طور باشد. پسرم با اینکه در رشتۀ الکترونیک تحصیل کرده، اما به نشر و کتابفروشی روی آورده است. هم فهیم است و هم علاقهمند. البته به روش کار من ایرادهایی دارد. دید و نگرش او به گونۀ دیگری است. او روش مرا سنّتی میداند و نشر از نظر او در عصر کامپیوتر و اینترنت به نحو دیگری است.
شما در دورۀ خودتان ناشر نوآوری بودید، واقعاً فکر میکنید سنّتی شدهاید؟
بله، الان دیگر سنّتیام. در همین شرایط فعلی وقتی به کارهای بعضی ناشران نگاه میکنم، میبینم کار من سنّتی است.
مثلاً چه ناشرانی؟
مثلاً انتشارات خوارزمی (حیدری)، انتشارات آگاه (حسینخانی)، طرح نو (حسین پایا)، نشر مرکز (علیرضا رمضانی)، نشر نی (جعفر همایی) و چند ناشر دیگر که از کارهایشان لذت میبرم. البته من در تنگنای مالی هستم و هرچه از جاهای دیگر به دست میآورم صرف انتشارات میکنم، وگرنه خیلی دلم میخواست کتابهای زیادی به روشی که فعلاً دوست دارم منتشر کنم. خدمت شما گفتم که کارم را با ۵۰۰۰ تومان شروع کردم و آن هم سر زا رفت… در واقع از صفر شروع کردهام و با زحمت و تلاش بسیار به این نقطه رسیدهام.
به چه سمتی میخواهید بروید؟
پسرم مرا با دنیای کامپیوتر و شبکۀ اینترنت آشنا کرده است. برایم نشانی پست الکترونیک درست کرده و بخشی از مکاتباتم را در این مجرا انداخته است. کتابفروشی و انبار کتاب را هم کامپیوتری کرده است و به برنامهریزی براساس روشهای جدید معتقد است. میگوید هر کتابی را نباید چاپ کنی و تحت تأثیر دوستان و رفقا نباشی. گرایش شخصیام به انتشار کتابهای مربوط به تاریخ و ادب ایران است و کتابهای خوب تحقیقی، اما گرایش او متفاوت است، یا قدری متفاوت است.
وضعیت کنونی نشر کتاب در ایران را چگونه میبینید؟
به اعتقاد من خیلی خوب است، من خیلی خوشبینام. به هر حال این انقلاب در مردم نوعی پویایی به وجود آورده که بر کتاب و نشر تأثیر میگذارد. اگر مشکلات اقتصادی جامعه نباشد، وضع کتاب بسیار خوب میشود. درست است که شمارگان (تیراژ) کتابها پایین است، اما تنوع عنوانها بسیار بالارفته است، برشمار ناشران افزوده شده است و اینها به فکر و اندیشۀ مردم کمک میکند، به ویژه پس از دوم خرداد.
به نظر شما چه اقداماتی به تحوّل نشر و هدایت آن به سمت نشری زنده و فعال کمک میکند، و البته سودآور؟
یکی ایجاد تحوّل در دانشگاههاست. دانشجویان امروز برخلاف گذشته، فعال و سیاسی نیستند، یا اگر هم هستند، در سطح شعار است و کتاب خیلی کم میخوانند. سطح استادها هم خیلی افت کرده است. استاد پروازی که نمیشود استاد. استادان یا کتاب نمیشناسند یا جرأت نمیکنند یا ملاحظه میکنند که به دانشجویان کتاب معرفی کنند. اینها همه بر کتاب و کتابخوانی تأثیر منفی میگذارد. سالهای سال است که روزی چندین ساعت سرپا هستم و کتاب میفروشم و با جامعه و جوانان ارتباط دارم. کتابخوانهایی هستند که همۀ اعضای خانوادهشان مشتری من هستند، و از جهاتی میتوانم بگویم که نبض بخشی ازقشر کتابخوان جامعه را در دست دارم. در گذشته، اول سال تحصیلی که میشد، دانشجویان میآمدند و مجموعهای از کتابهایی را که برای درسهایشان لازم داشتند، میخریدند. الان چنین اتفاقی نمیافتد، اصلاً دیگر شاهد چنین صحنهای نیستم که دانشجویی اول سال تحصیلی بیاید و یک بغل کتاب انتخاب کند. این وضع، خوشایند نیست، تحوّل لازم است.
مثلاً چه تحولی؟
تحوّلی در ترویج کتابخوانی، تحولی در آموزش و پرورش. به بچهها و از بچگی باید یاد بدهند که کتاب بخوانند و بدون سانسور بخوانند. هر مدرسهای باید موظف باشد که در حدّ سنّی دانش آموزان کتابخانه درست کند. کتابخانههای دانشگاهها باید بیشتر، غنیتر و متنوعتر شود. در هیأت امنای کتابخانههای عمومی کشور تغییرات تازهای لازم است. گسترش کتابخانههای محلی ضرورت دارد. بعد نقش رسانههای گروهی است. رادیو – تلویزیون میتوانند در ترویج کتابخوانی بسیار مؤثر باشند، حال آنکه نقش کنونی آنها بسیار اندک و بلکه هیچ است. اگر ساعت کار کتابخانهها در همه جا، در مدارس، در دانشگاهها و در کتابخانههای عمومی مثلاً بشود ۱۶ ساعت، جامعه جا و مجال پیدا میکند که کتاب بخواند. مردم که کتابخوان شوند، هم شمارگان کتاب افزایش پیدا میکند، هم نوع کتابها، و این عوامل بنیادی است که بر نشر کتاب در ایران تأثیر میگذارد و آنگاه میتوان کتابها را در ۱۰ تا ۲۰ هزار نسخه منتشر کرد.
به امید آن روز و با تشکر فراوان از شما.
سال ۱۳۷۹ – دفتر انتشارات توس – تهران