سال ۱۹۰۰ میلادی بود.
خورشید تفتۀ تایستان در تمامی روز پرتو سوزان خود را بر بام خانهها و خیابانها و کوچهها و بنبستهای بیشمار شهر بزرگ و گنبدهای مسجدها، بر قصرها، رواقها و گلدستهها و قبرها و مقبرههای گورستان فرو پاشیده بود و اینک خسته و ارغوان رنگ، داشت غروب میکرد. این شهر قدیمی روزهای خوش و نیز روزهایی نه چندان شاد به خود دیده بود و در دوران شکوفائیش شگفتیهایی به جهان ارمغان کرده بود و مهد مردان نامدار شده بود. اما از دوران سختی که در ظلمات فرو رفته بود، و از بار سنگین سرنوشت مینالید. با این همه، این شهر از میان نرفته بود و اجازه نداده بود که نابود شود، و به حیات خود ادامه داده بود و در این روز داغ تابستان با زیبایی کاملی که از خورشید غروب رخشان شده بود جلوه میفروخت.
در این گاه پر از آرامش، جز بانگ مؤذن که مردمان را به نماز مغرب فرا میخواند، صدای دیگری به گوش نمیرسید.
نام این شهر بخارای نجیب بود…